Ride the Storm: Navigating Through Unstable Periods / Katerina Rudko (Belka G...
Hhhhhhhhhhhhhhhhhhhhh
1. شازده کوچولو
اثر آنتوان دو سنتگزوپهری
برگردان احمد شاملو
اهدانامچه: به لئون ورث Leon Werth
از بچهها عذر میخواهم که اين کتاب را به يکی از بزرگترها هديه کردهام. برای اين کار يک دليل حسابی دارم: اين »بزرگتر« بهترين
دوست من تو همه دنيا است. يک دليل ديگرم هم آن که اين »بزرگتر« همه چيز را میتواند بفهمد حتا کتابهايی را که برای بچهها
نوشته باشند. عذر سومم اين است که اين »بزرگتر« تو فرانسه زندگی میکند و آنجا گشنگی و تشنگی میکشد و سخت محتاج
دلجويی است. اگر همهی اين عذرها کافی نباشد اجازه میخواهم اين کتاب را تقديم آن بچهای کنم که اين آدمبزرگ يک روزی بوده.
آخر هر آدم بزرگی هم روزی روزگاری بچهای بوده )گيرم کمتر کسی از آنها اين را به ياد میآورد(. پس من هم اهدانامچهام را به اين
شکل تصحيح میکنم:
به لئون ورث موقعی که پسربچه بود
آنتوان دو سنتگزوپهری
2. ۱
يک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصههای واقعی -که دربارهی جنگل ِکر نوشته شده بود- تصوير محشری ديدم از يک مار
ب
بوآ که داشت حيوانی را میبلعيد. آن تصوير يک چنين چيزی بود:
تو کتاب آمده بود که: »مارهای بوآ شکارشان را همين جور درسته قورت میدهند. بی اين که بجوندش. بعد ديگر نمیتوانند از جا
بجنبند و تمام شش ماهی را که هضمش طول میکشد میگيرند میخوابند«.
اين را که خواندم، راجع به چيزهايی که تو جنگل اتفاق میافتد کلی فکر کردم و دست آخر توانستم با يک مداد رنگی اولين نقاشيم را
از کار درآرم. يعنی نقاشی شمارهی يکم را که اين جوری بود:
شاهکارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسيدم از ديدنش ترستان بر میدارد؟
جوابم دادند: -چرا کله بايد آدم را بترساند؟
نقاشی من کله نبود، يک مار بوآ بود که داشت يک فيل را هضم میکرد. آن وقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شکم بوآ را
کشيدم. آخر هميشه بايد به آنها توضيحات داد. نقاشی دومم اين جوری بود:
بزرگترها بم گفتند کشيدن مار بوآی باز يا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بيشتر جمع جغرافی و تاريخ و حساب و دستور
زبان کنم.ک و اينک جوری شد که تو شش سالگی دورک کار ظريفک نقاشی راک قلم گرفتم.ک از اينک که نقاشیک شماره ی يکک و نقاشی
شماره ی دو ام يخشان نگرفت دلسردک شده بودم. بزرگترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمیتوانند از چيزی سر درآرند. برای
بچهها هم خسته کننده است که همين جور مدام هر چيزی را به آنها توضيح بدهند.
3. ناچار شدم برای خودم کار ديگری پيدا کنم و اين بود که رفتم خلبانی ياد گرفتم. بگويی نگويی تا حال به همه جای دنيا پرواز کرده ام و
راستی راستی جغرافی خيلی بم خدمت کرده. میتوانم به يک نظر چين و آريزونا را از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان
شده باشد جغرافی خيلی به دادش میرسد.
از اين راه است که من تو زندگيم با گروه گروه آدمهای حسابی برخورد داشتهام. پيش خيلی از بزرگترها زندگی کردهام و آنها را از
خيلی نزديک ديدهام گيرم اين موضوع باعث نشده در بارهی آنها عقيدهی بهتری پيدا کنم.
هر وقت يکیشان را گير آوردهام که يک خرده روشن بين به نظرم آمده با نقاشی شماره ی يکم که هنوز هم دارمش محکش زدهام
ببينم راستی راستی چيزی بارش هست يا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: »اين يک کله است«. آن وقت ديگر من
هم نه از مارهای بوآ باش اختلط کردهام نه از جنگلهای بکر دست نخورده نه از ستارهها. خودم را تا حد او آوردهام پايين و باش از بريج
و گلف و سياست و انواع کرات حرف زدهام. او هم از اين که با يک چنين شخص معقولی آشنايی به هم رسانده سخت خوشوقت
شده.
4. ۲
اين جوری بود که روزگارم تو تنهايی میگذشت بی اين که راستی راستی يکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااين که
زد و شش سال پيش در کوير صحرا حادثهيی برايم اتفاق افتاد؛ يک چيز موتور هواپيمايم شکسته بود و چون نه تعميرکاری همراهم بود
نه مسافری يکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمير مشکلی برآيم. مساله ی مرگ و زندگی بود. آبی که داشتم زورکی
هشت روز را کفاف میداد.
شب اول را هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسهها به روز آوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهيی که وسط اقيانوس به
تخته پارهيی چسبيده باشد. پس لبد میتوانيد حدس بزنيد چه جور هاج و واج ماندم وقتی کله ی آفتاب به شنيدن صدای ظريف
عجيبی که گفت: »بی زحمت يک ب ّه برام بکش!« از خواب پريدم.
ر
-ها؟
-يک ب ّه برام بکش...
ر
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را ماليدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسيار عجيبی را ديدم که با وقار
تمام تو نخ من بود. اين بهترين شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم، گيرم البته آنچه من کشيدهام کجا و خود او کجا! تقصير
من چيست؟ بزرگتر ها تو شش سالگی از نقاشی دلسردم کردند و جز بوآی باز و بسته ياد نگرفتم چيزی بکشم.
با چشمهايی که از تعجب گرد شده بود به اين حضور ناگهانی خيره شدم. يادتان نرود که من از نزديکترين آبادی مسکونی هزار ميل
فاصله داشتم و اين آدمیزاد کوچولوی من هم اصل به نظر نمیآمد که راه گم کرده باشد يا از خستگی دم مرگ باشد يا از گشنگی
دم مرگ باشد يا از تشنگی دم مرگ باشد يا از وحشت دم مرگ باشد. هيچ چيزش به بچهيی نمی ُرد که هزار ميل دور از هر آبادی
ب
مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.
وقتی بالخره صدام در آمد، گفتم:
-آخه... تو اين جا چه میکنی؟
و آن وقت او خيلی آرام، مثل يک چيز خيلی جدی، دوباره در آمد که: -بی زحمت واسهی من يک ب ّه بکش.
ر
آدم وقتی تحت تاثير شديد رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکند. گرچه تو آن نقطهی هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار
داشتن در معرض خطر مرگ اين نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنويسی از جيبم در آوردم اما تازه يادم آمد که آنچه
من ياد گرفتهام بيشتر جغرافيا و تاريخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد
نيستم.
بم جواب داد: -عيب ندارد، يک َ ّه برام بکش.
بر
5. از آنجايی که هيچ وقت تو عمرم َ ّه نکشيده بودم يکی از آن دو تا نقاشیای را که بلد بودم برايش کشيدم. آن بوآی بسته را. ولی
بر
چه يکهای خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! في ِ تو شکم يک بوآ نمیخواهم. بوآ خيلی خطرناک است فيل جا تنگ
ل
کن. خانهی من خيلی کوچولوست، من يک بره لزم دارم. برام يک بره بکش.
-خب، کشيدم.
با دقت نگاهش کرد و گفت:
-نه! اين که همين حالش هم حسابی مريض است. يکی ديگر بکش.
-کشيدم.
لبخند با نمکی زد و در نهايت گذشت گفت:
-خودت که میبينی... اين بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه...
باز نقاشی را عوض کردم.آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:-اين يکی خيلی پير است... من يک بره میخواهم که مدت ها عمر کند...
باری چون عجله داشتم که موتورم را پياده کنم رو بی حوصلگی جعبهای کشيدم که ديوارهاش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پريد
که: ککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک
ک
-اين يک جعبه است. برهای که میخواهی اين تو است.
و چه قدر تعجب کردم از اين که ديدم داور کوچولوی من قيافهاش از هم باز شد و گفت:
-آها... اين درست همان چيزی است که میخواستم! فکر میکنی اين بره خيلی علف بخواهد؟
-چطور مگر؟
6. -آخر جای من خيلی تنگ است...
-هر چه باشد حتمً بسش است. برهيی که بت دادهام خيلی کوچولوست.
ا
-آن قدرهاهم کوچولو نيست... ِه! گرفته خوابيده...
ا
و اين جوری بود که من با شهريار کوچولو آشنا شدم.
7. ۳
خيلی طول کشيد تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شهريار کوچولو که مدام مرا سوال پيچ میکرد خودش انگار هيچ وقت سوالهای مرا
نمیشنيد. فقط چيزهايی که جسته گريخته از دهنش میپريد کم کم همه چيز را به من آشکار کرد. مثل اول بار که هواپيمای مرا ديد
)راستی من هواپيما نقاشی نمیکنم، سختم است.( ازم پرسيد:
-اين چيز چيه؟
-اين »چيز« نيست: اين پرواز میکند. هواپيماست. هواپيمای من است.
و از اين که بهاش میفهماندم من کسیام که پرواز میکنم به خود میباليدم.
حيرت زده گفت: -چی؟ تو از آسمان افتادهای؟
با فروتنی گفتم: -آره.
گفت: -اوه، اين ديگر خيلی عجيب است!
و چنان قهقهه ی ملوسی سرک دادک که مراک حسابی از جا در برد.ک راستش من دلمک میخواهد ديگرانک گرفتاریهايم را جدی بگيرند.
خندههايش را که کرد گفت: -خب، پس تو هم از آسمان میآيی! اهل کدام سيارهای؟...
بفهمی نفهمی نور مبهمی به معمای حضورش تابيد. يکهو پرسيدم:
-پس تو از يک سيارهی ديگر آمدهای؟
آرام سرش را تکان داد بی اين که چشم از هواپيما بردارد.
اما جوابم را نداد، تو نخ هواپيما رفته بود و آرام آرام سر تکان میداد.
گفت: -هر چه باشد با اين نبايد از جای خيلی دوری آمده باشی...
مدت درازی تو خيال فرو رفت، بعد برهاش را از جيب در آورد و محو تماشای آن گنج گرانبها شد.
فکر میکنيد از اين نيمچه اعتراف »سيارهی ديگر ِ او چه هيجانی به من دست داد؟ زير پاش نشستم که حرف بيشتری از زبانش
«
بکشم:
-تو از کجا میآيی آقا کوچولوی من؟ خانهات کجاست؟ برهی مرا میخواهی کجا ببری؟
مدتی در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت:
-حسن جعبهای که بم دادهای اين است که شبها میتواند خانهاش بشود.
8. -معلوم است... اما اگر بچهی خوبی باشی يک ريسمان هم ِت میدهم که روزها ببنديش. يک ريسمان با يک ميخ طويله...
ب
انگار از پيشنهادم جا خورد، چون که گفت:
-ببندمش؟ چه فکر ها!
-آخر اگر نبنديش راه میافتد میرود گم میشود.
دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد:
-مگر کجا میتواند برود؟
-خدا میداند. راس ِ شکمش را میگيرد و میرود...
ت
-بگذار برود...اوه، خانهی من آنقدر کوچک است!
و شايد با يک خرده اندوه در آمد که:
-يکراست هم که بگيرد برود جای دوری نمیرود...
9. ۴
به اين ترتيب از يک موضوع خيلی مهم ديگر هم سر در آوردم: اين که سياره ی او کمی از يک خانه ی معمولی بزرگتر بود.اين نکته
آنقدرها به حيرتم نينداخت. میدانستم گذشته از سيارههای بزرگی مثل زمين و کيوان و تير و ناهيد که هرکدام برای خودشان اسمی
دارند، صدها سياره ی ديگر هم هست که بعضیشان از بس کوچکند با دوربين نجومی هم به هزار زحمت ديده میشوند و هرگاه
اخترشناسی يکیشان را کشف کند به جای اسم شمارهای بهاش میدهد. مثل اسمش را میگذارد »اخترک ۱۵۲۳«.
دليل قاطعی دارم که ثابت میکند شهريار کوچولو از اخترک ب ۲۱۶ آمدهبود.
اين اخترک را فقط يک بار به سال ۹۰۹۱ يک اخترشناس ترک توانسته بود ببيند که تو يک کنگرهی بينالمللی نجوم هم با کشفش
هياهوی زيادی به راه انداخت اما واسه خاطر لباسی که تنش بود هيچ کس حرفش را باور نکرد.
آدم بزرگها اين جوریاند!
بخ ِ اخترک ب ۲۱۶ زد و، ترک مستبدی ملتش را به ضرب دگنک وادار به پوشيدن لباس اروپايیها کرد. اخترشناس به سال ۰۲۹۱
ت
دوباره، و اين بار با سر و وضع آراسته برای کشفش ارائهی دليل کرد و اين بار همه جانب او را گرفتند.
10. به خاطر آدم بزرگهاست که من اين جزئيات را در باب اختر ِ ب ۲۱۶ کبرایتان نقل میکنم يا شمارهاش را میگويم چون که آنها
ک
عاشق عدد و رقماند. وقتی با آنها از يک دوست تازهتان حرف بزنيد هيچ وقت ازتان دربارهی چيزهای اساسیاش سوال نمیکنند که
هيج وقت نمیپرسند »آهنگ صداش چهطور است؟ چه بازیهايی را بيشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند يا نه؟« -میپرسند:
»چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق میگيرد؟« و تازه بعد از اين سوالها است که خيال
میکنند طرف را شناختهاند.
اگر به آدم بزرگها بگوييد يک خانهی قشنگ ديدم از آجر قرمز که جلو پنجرههاش غر ِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است
ق
بتوانند مجسمش کنند. بايد حتمً بهشان گفت يک خانهی صد ميليون تومنی ديدم تا صداشان بلند بشود که: -وای چه قشنگ!
ا
يا مثل کاگر بهشان بگوييد »دليل وجو ِ شهريا ِ کوچولو اين که تودلبرو بود و میخنديد و دلش يک بره میخواست و بره خواستن،
ر د
خودش بهترينک دليلک وجودک داشتنک هر کسی است«ک شانه بال کمیاندازند وک باتان مثل بچهها رفتار میکنند! اما اگرک بهشان بگوييد
»سيارهای که ازش آمدهبود اخترک ب ۲۱۶ است« بیمعطلی قبول میکنند و ديگر هزار جور چيز ازتان نمیپرسند. اين جوریاند ديگر.
نبايد ازشان دلخور شد. بچهها بايد نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشند.
اما البته ماها که مفهوم حقيقی زندگی را درک میکنيم میخنديم به ريش هرچه عدد و رقم است! چيزی که من دلم میخواست
اين بود که اين ماجرا را مثل قصهی پريا نقل کنم. دلم میخواست بگويم: »يکی بود يکی نبود. روزی روزگاری يه شهريار کوچولو بود که
تو اخترکی زندگی میکرد همهاش يه خورده از خودش بزرگترک و واسهک خودش پ ِ دوستِ همزبونی میگشت...«، آن هايی که
ی
مفهوم حقيقی زندگی را درک کردهاند واقعيت قضيه را با اين لحن بيشتر حس میکنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری
بخواند. خدا میداند با نقل اين خاطرات چه بار غمی روی دلم مینشيند. شش سالی میشود که دوستم با َ ّهاش رفته. اين که اين
بر
جا میکوشم او را وصف کنم برای آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن يک دوست خيلی غمانگيز است. همه کس که دوستی
ندارد. من هم میتوانم مثل آدم بزرگها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشمشان را میگيرد. و باز به همين دليل است که رفتهام يک
جعبه رنگ و چند تا مداد خريدهام. تو سن و سال من واسه کسی که جز کشيد ِ يک بوآی باز يا يک بوآی بسته هيچ کار ديگری نکرده
ن
-و تازه آن هم در شش سالگی- دوباره به نقاشی رو کردن از آن حرفهاست! البته تا آنجا که بتوانم سعی میکنم چيزهايی که
میکشم تا حد ممکن شبيه باشد. گيرم به موفقيت خودم اطمينان چندانی ندارم. يکيش شبيه از آب در میآيد يکيش نه. س ِ ق ّ و
ر د
قوارهاش هم حرف است. يک جا زيادی بلند درش آوردهام يک جا زيادی کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نيستم. خب، رو حدس و
گمان پيش رفتهام؛ کاچی به ِ هيچی. و دست آخر گفته باشم که تو بع ِ جزئيات مهمترش هم دچار اشتباه شدهام. اما در اين مورد
ض ز
ديگر بايد ببخشيد: دوستم زير بار هيچ جور شرح و توصيفی نمیرفت. شايد مرا هم مثل خودش میپنداشت. اما از بخ ِ بد، ديدن
ت
برهها از پش ِ جعبه از من بر نمیآيد. نکند من هم يک خرده به آدم بزرگها رفتهام؟ »بايد پير شده باشم«.
ت
11. ۵
ل
هر روزی که میگذشت از اخترک و از فک ِ عزيمت و از سفرک و اين حرفها چيزهای تازهای دستگيرمک میشد که همهاش معلو ِ
ر
بازتابها ِ اتفاقی بود. و از همين راه بود که روز سوم از ماجرا ِ تل ِ بائوباب ها سردرآوردم.
ی خ ی
اين بار هم َ ّه باعثش شد، چون شهريار کوچولو که انگار سخت دودل ماندهبود ناگهان ازم پرسيد:
بر
-َ ّهها بتهها را هم میخورند ديگر، مگر نه؟
بر
-آره. همين جور است.
-آخ! چه خوشحال شدم!
نتوانستم بفهمم اين موضوع که َ ّهها بوتهها را هم میخورند اهميتش کجاست اما شهريار کوچولو درآمد که:
بر
-پس لبد بائوباب ها را هم میخورند ديگر؟
من برايش توضيح دادم که بائوباب ُّه نيست. درخت است و از ساختمان يک معبد هم گندهتر، و اگر يک َّه فيل هم با خودش ببرد
گل بت
حتا يک درخت بائوباب را هم نمیتوانند بخورند.
از فکر يک َّه فيل به خنده افتاد و گفت: -بايد چيدشان روی هم.
گل
اما با فرزانگی تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از ُ ّگی شروع میکند به بزرگ شدن.
بت
-درست است. اما نگفتی چرا دلت میخواهد برههايت نهالهای بائوباب را بخورند؟
گفت: - ِ! معلوم است!
د
و اين را چنان گفت که انگار موضوع از آفتاب هم روشنتر است؛ منتها من برای اين که به تنهايی از اين راز سر در آرم ناچار شدم
حسابی َّه را به کار بيندازم.
کل
راستش اين که تو اختر ِ شهريار کوچولو هم مثل سيارات ديگر هم گيا ِ خوب به هم میرسيد هم گيا ِ بد. يعنی هم تخ ِ خوب
م ه ه ک
گياههای خوب به هم میرسيد، هم تخ ِ ب ِ گياهها ِ بد. اما تخم گياهها نامريیاند. آنها تو حر ِ تاريک خاک به خواب میروند تا
م ی م د
يکیشان هوس بيدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسی میآيد و اول با کم رويی شاخ ِ باري ِ خوشگل و بیآزاری به طرف
ک ک
خورشيد میدواند. اگر اين شاخک شاخ ِ تربچهای گ ِ سرخی چيزی باشد میشود گذاشت برای خودش رشد کند اما اگر گيا ِ بدی
ه ل ک
باشد آدم بايد به مجردی که دستش را خواند ريشهکنش کند.
12. باری، تو سياره ی شهريارک کوچولو گياه تخمههای وحشتناکی به هم میرسيد. يعنی تخمک درخ ِ بائوباب که خا ِ سياره حسابی
ک ت
ازشانک کلطمهک کخوردهک کبود.ک کبائوبابک کهمک کاگرک کديرک کبهاشک کبرسندک کديگرک کهيچک کجورک کنمیشودک کحريفشک کشد:ک کتمامک کسيارهک کراک کمیگيردک کوک کبا
ريشههايش سوراخ سوراخش میکند و اگر سياره خيلی کوچولو باشد و بائوبابها خيلی زياد باشند پاک از هم متلشيش میکنند.
ت
شهريار کوچولو بعدها يک روز به من گفت: »اين، يک امر انضباطی است. صبح به صبح بعد از نظاف ِ خود بايد با دفت تمام به نظاف ِ
ت
اخترک پرداخت. آدم بايد خودش را مجبور کند که به مجر ِ تشخيص دادن بائوبابها از بتههای گ ِ سرخ که تا کوچولوَند عين همَند با
ا ا ل د
دقت ريشهکنشان بکند. کار کسلکنندهای هست اما هيچ مشکل نيست.«
يک روز هم بم توصيه کرد سعی کنم هر جور شده يک نقاشی حسابی از کار درآرم که بتواند قضيه را به بچههای سيارهی من هم
حالی کند. گفت اگر يک روز بروند سفر ممکن است به دردشان بخورد. پارهای وقتها پشت گوش انداختن کار ايرادی ندارد اما اگر پای
بائوباب در ميان باشد گا ِ آدم میزايد. اخترکی را سراغ دارم که يک تنبلباشی ساکنش بود و برای کندن سه تا نهال بائوباب امروز و
و
فردا کرد...«.
آن وقت من با استفاده از چيزهايی که گفت شکل آن اخترک را کشيدم.
13. هيچ دوست ندارم اندرزگويی کنم. اما خطر بائوبابها آنقدر کم شناخته شده و سر را ِ کسی که تو چنان اخترکی سرگيدان بشود آن
ه
قدر خطر به کمين نشسته که اين مرتبه را از رويهی هميشگی خودم دست بر میدارم و میگويم: »بچهها! هوای بائوبابها را داشته
باشيد!«
اگر من س ِ اين نقاشی اين همه به خودم فشار آوردهام فقط برای آن بوده که دوستانم را متوجه خطری کنم که از مدتها پيش بيخ
ر
گوششان بوده و مث ِ خو ِ من ازش غافل بودهاند. درسی که با اين نقاشی دادهام به زحمتش میارزد. حال کممکن است شما از
د ل
خودتان بپرسيد: »پس چرا هيچ کدام از بقيه ی نقاشیهای اين کتاب هيب ِ تصوي ِ بائوبابها را ندارد؟« -خب، جوابش خيلی ساده
ر ت
است: من زور خودم را زدهام اما نتوانستهام از کار درشان بياورم. اما عکس بائوبابها را که میکشيدم احساس میکردم قضيه خيلی
فوريت دارد و به اين دليل شور َ َم داشته بود.
بر
14. ۶
آخ، شهريار کوچولو! اين جوری بود که من َم َ َک از زندگ ِ محدود و دلگير تو سر درآوردم. تا مدتها تنها سرگرم ِ تو تماشای
ی ی ک کم
زيبايیِ کغروب ک کآفتاب ک کبوده. ک کبه ک کاين ک کنکته کی کتازه ک کصبح ک کروز ک کچهارم ک کبود ک ککه ک کپی ک کبردم؛ ک کيعنی ک کوقتی ک ککه ک کبه ک کمن ک کگفتی:
ک ک ک ک ک ک ک ک ک ک ک ک ک ک ک ک ک ک ک ک ک
-غروب آفتاب را خيلی دوست دارم. برويم فرورفتن آفتاب را تماشا کنيم...
-هوم، حالها بايد صبر کنی...
-واسه چی صبر کنم؟
-صبر کنی که آفتاب غروب کند.
اول سخت حيرت کردی بعد از خودت خندهات گرفت و برگشتی به من گفتی:
-همهاش خيال میکنم تو اختر ِ خودمم!
ک
-راستش موقعی که تو آمريکا ظهر باشد همه میدانند تو فرانسه تازه آفتاب دارد غروب میکند. کافی است آدم بتواند در يک دقيقه
خودش را برساند به فرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند. متاسفانه فرانسه کجا اينجا کجا! اما رو اخترک تو که به آن کوچکی
است همينقدر که چند قدمی صندليت را جلو بکشی میتوانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی.
-يک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمی بعد گفت:
-خودت که میدانی... وقتی آدم خيلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت میبرد.
-پس خدا میداند آن روز چهل و سه غروبه چهقدر دلت گرفته بوده.
اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.
15. ۷
روز پنجم باز س ِ گوسفند از يک راز ديگر زندگی شهريار کوچولو سر در آوردم. مثل چيزی که مدتها تو دلش بهاش فکر کرده باشد
ر
یکهو بی مقدمه از من پرسيد:
-گوسفندی که ُّه ها را بخورد گل ها را هم میخورد؟
بت
-گوسفند هرچه گيرش بيايد میخورد.
-حتا گلهايی را هم که خار دارند؟
-آره، حتا گلهايی را هم که خار دارند.
-پس خارها فايدهشان چيست؟
من چه میدانستم؟ يکی از آن: سخت گرفتار باز کردن يک مهرهی سف ِ موتور بودم. از اين که يواش يواش بو میبردم خراب ِ کار به
ی ت
آن کسادگیها هم کهک خيال میکردمک نيستک برجک زهرمار شدهبودمک و کذخيره ی آبمک کهم ککه کداشتک تهک میکشيد بيشترک کبه وحشتم
میانداخت.
-پس خارها فايدهشان چسيت؟
شهريار کوچولو وقتی سوالی را میکشيد وسط ديگر به اين مفتیها دست بر نمیداشت. مهره پاک کلفهام کرده بود. همين جور
سرسری پراندم که:
-خارها به درد هيچ کوفتی نمیخورند. آنها فقط نشانهی بدجنسی گلها هستند.
- ِ!
د
و پس از لحظهيی سکوت با يک جور کينه درآمد که:
-حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعيفند. بی شيلهپيلهاند. سعی میکنند يک جوری ت ِ دل خودشان را قرص کنند. اين است که خيال
ه
میکنند با آن خارها چي ِ ترسنا ِ وحشتآوری میشوند...
ک ز
لم تا کام بهاش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم میگفتم: »اگر اين مهرهی لعنتی همين جور بخواهد لج کند با يک ضربهی
چکش حسابش را میرسم.« اما شهريار کوچولو دوباره افکارم را به هم ريخت:
-تو فکر میکنی گلها...
من باز همان جور بیتوجه گفتم:
-ای داد بيداد! ای داد بيداد! نه، من هيچ کوفتی فکر نمیکنم! آخر من گرفتار هزار مسالهی مهمتر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-مسالهی مهم!
مرا میديد که چکش به دست با دست و با ِ سياه روی چيزی که خيلی هم به نظرش زشت میآمد خم شدهام.
ل
-مثل آدم بزرگها حرف میزنی!
از شنيد ِ اين حرف خجل شدم اما او همين جور بیرحمانه میگفت:
ن
-تو همه چيز را به هم میريزی... همه چيز را قاتی میکنی!
حسابی از کوره در رفتهبود.
موهای طليی طلئيش تو باد میجنبيد.
-اخترکی را سراغ دارم که يک آقا سرخ روئه توش زندگی میکند. او هيچ وقت يک گل را بو نکرده، هيچ وقت يک ستارهرا تماشا نکرده
هيچ وقت کسی را دوست نداشته هيچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همين است که
بگويد: »من يک آدم مهمم! يک آدم مهمم!« اين را بگويد و از غرور به خودش باد کند. اما خيال کرده: او آدم نيست، يک قارچ است!
-يک چی؟
16. -يک قارچ!
حال ديگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفيد شدهبود:
-کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود اين کرورها سال است که ب ّهها گلها را میخورند. آن وقت هيچ مهم نيست
ر
آدم بداند پس چرا گلها واسه ساخت ِ خارهايی که هيچ وق ِ خدا به هيچ دردی نمیخورند اين قدر به خودشان زحمت میدهند؟
ت ن
جنگ ميان ب ّهها و گلها هيچ مهم نيست؟ اين موضوع از آن جمع زدنهای آقا سرخروئه ِ شکمگنده مهمتر و جدیتر نيست؟ اگر من
ی ر
گلی را بشناسم که تو همه ی دنيا تک است و جز رو اخترک خودم هيچ جای ديگر پيدا نميشه و ممکن است يک روز صبح يک ب ّه
ر
کوچولو، مفت و مسلم، بی اين که بفهمد چهکار دارد میکند به يک ضرب پاک از ميان ببردش چی؟ يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟
اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط يک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همين قدر
بس است که نگاهی به آن همه ستاره بيندازد و با خودش بگويد: »گل من يک جايی ميان آن ستارههاست«، اما اگر ب ّه گل را بخورد
ر
برايشک کمثلک کاينک کاستک ککهک کيکهوک کتمامک کآنک کستارههاک کِّیک ککنندک کوک کخاموشک کبشوند.ک کيعنیک کاينک کهمک کهيچک کاهميتیک کندارد؟
ک ک ک ک ک پت ک ک
ديگر نتوانست چيزی بگويد و ناگهان ِق ِق کنان زد زير گريه.
ه ه
حال کديگرک کشبک کشدهبود.ک کاسبابک کوک کابزارمک کراک ککنارک کانداختهبودم.ک کديگرک کچکشک کوک کمهرهک کوک کتشنگیک کوک کمرگک کبهک کنظرمک کمضحکک کمیآمد.ک کرو
ستارهای، رو سيارهای، رو سياره ی من، زمين، شهريا ِ کوچولويی بود که احتياج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره
ر
تابش دادم بهاش گفتم: »گلی که تو دوست داری تو خطر نيست. خودم واسه گوسفندت يک پوزهبند میکشم... خودم واسه گفت
يک تجير میکشم... خودم...« بيش از اين نمیدانستم چه بگويم. خودم را سخت ُل َن و بی دست و پا حس میکردم. نمیدانستم
چم
چهطور بايد خودم را بهاش برسانم يا بهاش بپيوندم... pچه ديار اسرارآميزی است ديار اشک!
17. ۸
راه شناختن آن گل را خيلی زود پيدا کردم:
توک کاخترکِ کشهريارک ککوچولوک کهميشهک کيکک کمشتک کگلهایک کخيلیک کسادهک کدرک کمیآمده.ک کگلهايیک کباک کيکک کرديفک کگلبرگک ککهک کجایک کچندانی
نمیگرفته، دست و پاگي ِ کسی نمیشده. صبحی سر و کلهشان ميان علفها پيدا میشده شب از ميان میرفتهاند. اما اين يکی
ر
يک روز از دانهای جوانه زده بود که خدا میدانست از کجا آمده رود و شهريار کوچولو با جان و دل از اين شاخ ِ نازکی که به هيچ کدام
ک
از شاخکهای ديگر نمیرفت مواظبت کردهبود. بعيد بنود که اين هم نو ِ تازهای از بائوباب باشد اما بته خيلی زود از رشد بازماند و
ع
دستبهکارِ کآوردنک کگلک کشد.ک کشهريارک ککوچولوک ککهک کموقعِ کنيشک کزدنک کآنک کغنچهکی کبزرگک کحاضرک کوک کناظرک کبودک کبهک کدلشک کافتادک ککهک کبايدک کچيز
معجزهآسايی از آن بيرون بيايد. اما گل تو پنا ِ خوابگا ِ سبزش سر فرصت دست اندکار خودآرايی بود تا هرچه زيباتر جلوهکند. رنگهايش
ه ه
را با وسواس تمام انتخاب میکرد سر صبر لباس میپوشيد و گلبرگها را يکی يکی به خودش میبست. دلش نمیخواست مثل
شقايقها با جامهی مچاله و پر چروک بيرون بيايد.
نمیخواست جز در اوج درخشندگی زيبائيش رو نشان بدهد!...
هوه، بله عشوهگری تمام عيار بود! آراي ِ پر راز و رمزش روزها و روزها طول کشيد تا آن که سرانجام يک روز صبح درست با بر آمدن
ش
آفتاب نقاب از چهره برداشت و با اين که با آن همه دقت و ظرافت روی آرايش و پيرايش خودش کار کرده بود خميازهکشان گفت:
-اوه، تازه همين حال از خواب پا شدهام... عذر میخواهم که موهام اين جور آشفتهاست...
شهريار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگيرد و از ستايش او خودداری کند:
-وای چهقدر زيبائيد!
گل به نرمی گفت:
-چرا که نه؟ من و آفتاب تو يک لحظه به دنيا آمديم...
شهريار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آنقدرها هم اهل شکستهنفسی نيست اما راستی که چهقدر هيجان انگيز بود!
-به نظرم وقت خوردن ناشتايی است. بی زحمت برايم فکری بکنيد.
و شهريار کوچولوی مشوش و در هم يک آبپاش آب خنک آورده به گل دادهبود.
با اين حساب، هنوزهيچی نشده با آن خودپسنديش که بفهمینفهمی از ضعفش آب میخورد دل او را شکسته بود. مثل يک روز که
داشت راجع به چهارتا خارش حرف میزد يکهو در آمده بود که:
-نکند ببرها با آن چنگالهای تيزشان بيايند سراغم!
شهريار کوچولو ازش ايراد گرفتهبود که:
-تو اخترک من ببر به هم نمیرسد. تازه ببرها که علفخوار نيستند.
گل به گليه جواب داده بود:
18. -من که علف نيستم.
و شهريار کوچولو گفته بود:
-عذر میخواهم...
-من از ببرها هيچ ترسی ندارم اما از جريان هوا وحشت میکنم. تو دستگاهتان تجير به هم نمیرسد؟
شهريار کوچولو تو دلش گفت: »وحشت از جريان هوا... اين که واسه يک گياه تعريفی ندارد... چه مرموز است اين گل!«
-شب مرا بگذاريد زير يک سرپوش. اين جا هواش خيلی سرد است. چه جای بدی افتادم! جايی که پيش از اين بودم...
اما حرفش را خورده بود. آخر، آمدنا هنوز به شکل دانه بود. امکان نداشت توانستهباشد دنياهای ديگری را بشناسد. شرمسار از اين
که گذاشته بود سر به هم بافتن دروغی به اين آشکاری مچش گيربيفتد دو سه بار سرفه کرده بود تا اهما ِ شهريار کوچولو را بهاش
ل
يادآور شود:
-تجير کو پس؟
-داشتم میرفتم اما شما داشتيد صحبت میکرديد!
و با وجود اين زورکی بنا کردهبود به سرفه کردن تا او احساس پشيمانی کند.
به اين ترتيب شهريار کوچولو با همهی حسن نّتی که از عشقش آب میخورد همان اول کار به او بد گمان شدهبود. حرفهای بی سر
ي
و تهش را جدی گرفتهبود و سخت احساس شوربختی میکرد.
يک روز در ِدل کنان به من گفت: -حقش بود به حرفهاش گوش نمیدادم. هيچ وقت نبايد به حرف گلها گوش داد. گل را فقط بايد
د
بوئيد و تماشا کرد. گ ِ من تما ِ اخترکم را معطر میکرد گيرم من بلد نبودم چهجوری از آن لذت ببرم. قضيهی چنگالهای ببر که آن جور
م ل
َ َغم کردهبود میبايست دلم را نرم کرده باشد...«
دم
يک روز ديگر هم به من گفت: »آن روزها نتوانستم چيزی بفهمم. من بايست روی کرد و کا ِ او در بارهاش قضاوت میکردم نه روی
ر
گفتارش... عطرآگينمک میکرد.ک دلم را روشن میکرد.ک نمیبايست ازش بگريزم.ک میبايست به مهر و محبتی که پش ِ آن کلکهای
ت
معصومانهاش پنهان بود پی میبردم. گلها ُ َند از اين جور تضادها. اما خب ديگر، من خامتر از آن بودم که را ِ دوست داشتنش را
ه پر
بدانم!«.
19. ۹
گمان کنم شهريار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرندههای وحشی استفاده کرد.
صبح روز حرکت، اخترکش را آن جور که بايد مرتب کرد، آتشفشانهای فعالش را با دقت پاک و دودهگيری کرد:
دو تا آتشفشان فعال داشت که برای گرم کردن ناشتايی خيلی خوب بود. يک آتشفشان خاموش هم داشت. منتها به قول خودش
»آدم کف دستش را که بو نکرده!« اين بود که آتشفشان خاموش را هم پاک کرد. آتشفشان که پاک باشد مرتب و يک هوا میسوزد و
يکهوک ک ُرک کنمیزند.ک کآتشفشانک کهمک کعينهوک کبخاریک کيکهوک کَ ُوک کمیزند.ک کالبتهک کماک کروک کسيارهمانک کزمينک ککوچکترک کازک کآنک کهستيمک ککه
ال گ
آتشفشانهامان را پاک و دودهگيری کنيم و برای همين است که گاهی آن جور اسباب زحمتمان میشوند.
شهريار کوچولو با د ِگرفته آخرين نهالهای بائوباب را هم ريشهکن کرد. فکر میکرد ديگر هيچ وقت نبايد برگردد. اما آن روز صبح گرچه
ل
از اين کارهای معمول ِ هر روزه ُّی لذت برد موقعی که آخرين آب را پای گل داد و خواست بگذاردش زي ِ سرپوش چيزی نماندهبود که
ر کل ی
اشکش سرازير شود.
20. به گل گفت: -خدا نگهدار!
اما او جوابش را نداد.
دوباره گفت: -خدا نگهدار!
گل سرفهکرد، گيرم اين سرفه اثر چائيدن نبود. بالخره به زبان آمد و گفت:
-من سبک مغز بودم. ازت عذر میخواهم. سعی کن خوشبخت باشی.
از اين که به سرکوفت و سرزنشهای هميشگی برنخورد حيرت کرد و سرپوش به دست هاجوواج ماند. از اين محب ِ آرام سر در
ت
نمیآورد.
گل بهاش گفت: -خب ديگر، دوستت دارم. اگر تو روحت هم از اين موضوع خبردار نشد تقصير من است. باشد، زياد مهم نيست. اما تو
هم مثل من بیعقل بودی... سعی کن خوشبخت بشوی... اين سرپوش را هم بگذار کنار، ديگر به دردم نمیخورد.
-آخر، باد...
-آن قدرهاهم َرمائو نيستم... هوای خنک شب برای سلمتيم خوب است. خدانکرده ُلم آخر.
گ س
-آخر حيوانات...
-اگر خواستهباشم با شبپرهها آشنا بشوم جز اين که دو سه تا کر ِ حشره را تحمل کنم چارهای ندارم. شبپره بايد خيلی قشنگ
م
باشد. جز آن کی به ديدنم میآيد؟ تو که میروی به آن دور دورها. از باب ِ درندهها هم هيچ َ َم نمیگزد: »من هم برای خودم چنگ
کک ت
و پنجهای دارم«.
و با سادگی تمام چهارتا خارش را نشان داد. بعد گفت:
-دستدست نکن ديگر! اين کارت خلق آدم را تنگ میکند. حال که تصميم گرفتهای بروی برو!
و اين را گفت، چون که نمیخواست شهريار کوچولو گريهاش را ببيند. گلی بود تا اين حد خودپسند...
21. ۰۱
خودش را در منطقهی اخترکهای ۵۲۳ ، ۶۲۳ ، ۷۲۳ ، ۸۲۳ ، ۹۲۳ و ۰۳۳ ديد. اين بود که هم برای سرگرمی و هم برای چيزيادگرفتن بنا
کرد يکیيکیشان را سياحت کردن.
اختر ِ اول مسکن پادشاهی بود که با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگی بسيار ساده و در عين حال پرشکوه نشسته بود و
ک
همين که چشمش به شهريار کوچولو افتاد داد زد:
-خب، اين هم رعيت!
شهريار کوچولو از خودش پرسيد: -او که تا حال هيچ وقت مرا نديده چه جوری میتواند بشناسدم؟
ديگر اينش را نخواندهبود که دنيابرای پادشاهان به نحو عجيبی ساده شده و تمام مردم فقط يک مشت رعيت به حساب میآيند.
پادشاه که میديد بالخره شا ِ کسی شده و از اين بابت کبکش خروس میخواند گفت: -بيا جلو بهتر ببينيمت. شهريار کوچولو با
ه
چشم پ ِ جايی گشت که بنشيند اما شن ِ قاق ِ حضر ِ پادشاهی تمام اخترک را دربرگرفتهبود. ناچار همان طور سر پا ماند و چون
ت م ل ی
سخت خسته بود به دهندره افتاد. شاه بهاش گفت:
-خميازه کشيدن در حضر ِ سلطان از نزاکت به دور است. اين کار را برايت قدغن میکنم. شهريار کوچولو که سخت خجل شدهبود در
ت
آمد که:
-نمیتوانم جل ِ خودم را بگيرم. راه درازی طیکردهام و هيچ هم نخوابيدهام...
و
پادشاه گفت: -خب خب، پس ِت امر میکنم خميازه بکشی. سالهاست خميازهکشيدن کسی را نديدهام برايم تازگی دارد. ياال باز
ب
هم خميازه بکش. اين يک امر است.
شهريار کوچولو گفت: -آخر اين جوری من دست و پايم را گم میکنم... ديگر نمیتوانم.
شاه گفت: -هوم! هوم! خب، پس من بهات امر میکنم که گاهی خميازه بکشی گاهی نه.
تند و نامفهوم حرف میزد و انگار خلقش حسابی تنگ بود.
پادشاه فقط دربند اين بود که مطيع فرمانش باشند. در مورد نافرمانیها هم هيچ نرمشی از خودش نشان نمیداد. يک پادشا ِ تمام
ه
عيار بود گيرم چون زيادی خوب بود اوامری که صادر میکرد اوامری بود منطقی. مثل کخيلی راحت در آمد که: »اگر من به يکی از
سردارانم امر کنم تبديل به يکی از اين مرغهای دريايی بشود و يارو اطاعت نکند تقسير او نيست که، تقصير خودم است«.
شهريار کوچولو در نهايت ادب پرسيد: -اجازه میفرماييد بنشينم؟
22. پادشاه که در نهاي ِ شکوه و جلل چينی از شنل قاقمش را جمع میکرد گفت: -بهات امر میکنيم بنشينی.
ت
منتها شهريار کوچولو ماندهبود حيران: آخر آن اخترک کوچکتر از آن بود که تصورش را بشود کرد. واقعا اين پادشاه به چی سلطنت
میکرد؟ گفت: -قربان عفو میفرماييد که ازتان سوال میکنم...
پادشاه با عجله گفت: -بهات امر میکنيم از ما سوال کنی.
-شما قربان به چی سلطنت میفرماييد؟
پادشاه خيلی ساده گفت: -به همه چی.
-به همهچی؟
پادشاه با حرکتی قاطع به اخترک خودش و اخترکهای ديگر و باقی ستارهها اشاره کرد.
شهريار کوچولو پرسيد: -يعنی به همهی اين ها؟
شاه جواب داد: -به همهی اين ها.
آخر او فقط يک پادشاه معمولی نبود که، يک پادشا ِ جهانی بود.
ه
-آن وقت ستارهها هم سربهفرمانتانند؟
پادشاه گفت: -البته که هستند. همهشان بیدرنگ هر فرمانی را اطاعت میکنند. ما نافرمانی را مطلقا تحمل نمیکنيم.
يک چنين قدرتی شهريار کوچولو را به شدت متعجب کرد. اگر خودش چنين قدرتی میداشت بی اين که حتا صندليش را يک ذره تکان
بدهد روزی چهل و چهار بار که هيچ روزی هفتاد بار و حتا صدبار و دويستبار غروب آفتاب را تماشا میکرد! و چون بفهمی نفهمی از
يادآوریِ کاخترکشک ککهک کبهک کامانک کخداک کولکردهبودک کغصهاشک کشدک کجراتیک کبهک کخودشک کدادک ککهک کازک کپادشاهک کدرخواستک کمحبتیک کبکند:
-دلمکک ککمیخواستکک ککيککک ککغروبکک ککآفتابکک ککتماشاکک کککنم...کک ککدرکک ککحقمکک ککالتفاتکک ککبفرماييدکک ککامرکک کککنيدکک ککخورشيدکک ککغروبکک کککند.
-اگر ما به يک سردار امر کنيم مثل شبپره از اين گل به آن گل بپرد يا قصه ی سوزناکی بنويسد يا به شکل مرغ دريايی در آيد و او
امريه را اجرا نکند کدام يکیمان مقصريم، ما يا او؟
شهريار کوچولو نه گذاشت، نه برداشت، گفت: -شما.
پادشاه گفت: -حرف ندارد. بايد از هر کسی چيزی را توقع داشت که ازش ساخته باشد. قدرت بايد پيش از هر چيز به عقل متکی
باشد. اگر تو به ملتت فرمان بدهی که بروند خودشان را بيندازند تو دريا انقلب میکنند. حق داريم توقع اطاعت داشته باشيم چون
اوامرمان عاقلنه است.
شهريار کوچولو که هيچ وقت چيزی را که پرسيده بود فراموش نمیکرد گفت: -غروب آفتاب من چی؟
-توک کهمک کبهک کغروبک کآفتابتک کمیرسی.ک کامريهاشک کراک کصادرک کمیکنيم.ک کمنتهاک کباک ک َ ّ ککحکمرانیمانک کمنتظريمک کزمينهاشک کفراهمک کبشود.
شم
شهريار کوچولو پرسيد: - ِی فراهم میشود؟
ک
پادشاه بعد از آن که تقويم َت و کلفتی را نگاه کرد جواب داد:
ک
-هوم! هوم! حدو ِ... حدو ِ... غروب. حدو ِ ساعت هفت و چهل دقيقه... و آن وقت تو با چشمهای خودت میبينی که چهطور فرمان ما
د د د
اجرا میشود!
شهريار کوچولو خميازه کشيد. از اين که تماشای آفتاب غروب از کيسهاش رفتهبود تاسف میخورد. از آن گذشته دلش هم کمی
گرفتهبود. اين بود که به پادشاه گفت:
-من ديگر اينجا کاری ندارم. میخواهم بروم.
شاه که دلش برای داشتن يک رعيت غنج میزد گفت:
-نرو! نرو! وزيرت میکنيم.
-وزي ِ چی؟
ر
-وزي ِ دادگستری!
ر
-آخر اين جا کسی نيست که محاکمه بشود.
پادشاه گفت: -معلوم نيست. ما که هنوز گشتی دور قلمرومان نزدهايم. خيلی پير شدهايم، برای کالسکه جا نداريم. پيادهروی هم
خستهمان میکند.
شهريار کوچولو که خم شدهبود تا نگاهی هم به آن طرف اخترک بيندازد گفت: -َه! من نگاه کردهام، آن طرف هم ديارالبشری نيست.
ب
پادشاه بهاش جواب داد: -خب، پس خودت را محاکمه کن. اين کار مشکلتر هم هست. محاکمه کردن خود از محاکمهکردن ديگران
خيلیک کمشکلک کترک کاست.ک کاگرک کتوانستیک کدرک کموردک کخودتک کقضاوتک کدرستیک کبکنیک کمعلومک کمیشودک کيکک کفرزانهکی کتمامک کعياری.
شهريار کوچولو گفت: -من هر جا باشم میتوانم خودم را محاکمه کنم، چه احتياجی است اين جا بمانم؟ پادشاه گفت: -هوم! هوم!
23. فکرک کمیکنيمک کيکک کجايیک کتوک کاخترکک کماک کيکک کموشک کپيرک کهست.ک کصدايشک کراک کشبک کهاک کمیشنويم.ک کمیتوانیک کاوک کراک کبهک کمحاکمهک کبکشیک کو
گاهگاهی هم به اعدام محکومش کنی. در اين صورت زندگی او به عدالت تو بستگی پيدا میکند. گيرم تو هر دفعه عفوش میکنی تا
هميشه زير چاق داشته باشيش. آخر يکی بيشتر نيست که.
شهريار کوچولو جواب داد: -من از حکم اعدام خوشم نمیآيد. فکر میکنم ديگر بايد بروم.
پادشاه گفت: -نه!
اما شهريار کوچولو که آمادهی حرکت شده بود و ضمنا هم هيچ دلش نمیخواست اسباب ناراحتی سلطان پير بشود گفت:
-اگر اعلیحضرت مايلند اوامرشان دقيقا اجرا بشود میتوانند فرمان خردمندانهای در مورد بنده صادر بفرمايند. مثل میتوانند به بنده امر
کنند ظرف يک دقيقه راه بيفتم. تصور میکنم زمينهاش هم آماده باشد...
چون پادشاه جوابی نداد شهريار کوچولو اول دو دل ماند اما بعد آهی کشيد و به راه افتاد.
آنوقت پادشاه با شتاب فرياد زد: -سفير خودمان فرموديمت!
حالت بسيار شکوهمندی داشت.
شهريار کوچولو همان طور که میرفت تو دلش میگفت: -اين آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجيبند!
24. ۱۱
اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
خود پسند چشمش که به شهريار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: -بهبه! اين هم يک ستايشگر که دارد میآيد مرا ببيند!
آخر برای خودپسندها ديگران فقط يک مشت ستايشگرند.
شهريار کوچولو گفت: -سلم! چه کله عجيب غريبی سرتان گذاشتهايد!
خودک کپسندک کجوابک کداد:ک ک-مالک کاظهارک کتشکرک کاست.ک کمنظورمک کموقعیک کاستک ککهک کهلهلهکی کستايشگرهايمک کبلندک کمیشود.ک کگيرمک کمتاسفانه
تنابندهای گذارش به اين طرفها نمیافتد.
شهريار کوچولو که چيزی حاليش نشده بود گفت:
-چی؟
خودپسند گفت: -دستهايت را بزن به هم ديگر.
شهريار کوچولو دست زد و خودپسند کلهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد.
شهريار کوچولو با خودش گفت: »ديد ِ اين تفريحش خيلی بيشتر از ديد ِ پادشاهاست«. و دوباره بنا کرد دستزدن و خودپسند با
ن ن
برداشتن کله بنا کرد تشکر کردن.
پس از پنج دقيقهای شهريار کوچولو که از اين بازی يکنواخت خسته شده بود پرسيد: -چه کار بايد کرد که کله از سرت بيفتد؟
اما خودپسند حرفش را نشنيد. آخر آنها جز ستايش خودشان چيزی را نمیشنوند.
از شهريار کوچولو پرسيد: -تو راستی راستی به من با چشم ستايش و تحسين نگاه میکنی؟
-ستايش و تحسين يعنی چه؟
-يعنی قبول اين که من خوشقيافهترين و خوشپوشترين و ثروتمندترين و باهوشترين مرد اين اخترکم.
-آخر روی اين اخترک که فقط خودتی و کلهت.
25. -با وجود اين ستايشم کن. اين لطف را در حق من بکن.
شهريار کوچولو نيمچه شانهای بال انداخت و گفت: -خب، ستايشت کردم. اما آخر واقعا چ ِ اين برايت جالب است؟
ی
شهريار کوچولو به راه افتاد و همان طور که میرفت تو دلش میگفت: -اين آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجيبند!
26. ۲۱
تو اخترک بعدی میخوارهای مینشست. ديدار کوتاه بود اما شهريار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.
به میخواره که ُم ُکم پشت يک مشت بطری خالی و يک مشت بطری پر نشسته بود گفت: -چه کار داری میکنی؟
ص ب
میخواره با لحن غمزدهای جواب داد: - ِی میزنم.
م
شهريار کوچولو پرسيد: - ِی میزنی که چی؟
م
میخواره جواب داد: -که فراموش کنم.
شهريار کوچولو که حال ديگر دلش برای او میسوخت پرسيد: -چی را فراموش کنی؟
میخواره همان طور که سرش را میانداخت پايين گفت: -سر شکستگيم را.
شهريار کوچولو که دلش میخواست دردی از او دوا کند پرسيد: -سرشکستگی از چی؟
میخواره جواب داد: -سرشکستگ ِ میخواره بودنم را.
ی
اين را گفت و قال را کند و به کلی خاموش شد. و شهريار کوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو
دلش میگفت: -اين آدم بزرگها راستیراستی چهقدر عجيبند!
27. ۳۱
اخترک چهارم اخترک مرد تجارتپيشه بود. اين بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهريار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.
شهريار کوچولو گفت: -سلم. آتشسيگارتان خاموش شده.
-سه و دو میکند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده. سلم. پانزده و هفت بيست و دو. بيست و دو و شش بيست و هشت. وقت
ندارم روشنش کنم. بيست و شش و پنج سی و يک. اوف! پس جمعش میکند پانصدويک ميليون و ششصد و بيست و دو هزار
هفتصد و سی و يک.
-پانصد ميليون چی؟
-ها؟ هنوز اين جايی تو؟ پانصد و يک ميليون چيز. چه میدانم، آن قدر کار سرم ريخته که!... من يک مرد جدی هستم و با حرفهای
هشتمننهشاهی سر و کار ندارم!... دو و پنج هفت...
شهريارکک کککوچولوکک کککهکک ککوقتیکک ککچيزیکک ککمیپرسيدکک ککديگرکک ککتاکک ککجوابشکک ککراکک ککنمیگرفتکک ککدستکک ککبردارکک ککنبودکک ککدوبارهکک ککپرسيد:
-پانصد و يک ميليون چی؟
تاجر پيشه سرش را بلند کرد:
-تو اين پنجاه و چهار سالی که ساکن اين اخترکم همهاش سه بار گرفتار مودماغ شدهام. اوليش بيست و دو سال پيش يک سوسک
بود که خدا میداند از کدام جهنم پيدايش شد. صدای وحشتناکی از خودش در میآورد که باعث شد تو يک جمع چهار جا اشتباه
کنم. دفعه ی دوم يازده سال پيش بود که استخوان درد بیچارهام کرد. من ورزش نمیکنم. وقت يللیتللی هم ندارم. آدمی هستم
جدی... اين هم بار سومش!... کجا بودم؟ پانصد و يک ميليون و...
-اين همه ميليون چی؟
تاجرپيشهک کفهميدک ککهک کنبايدک کاميدک کخلصیک کداشتهک کباشد.ک کگفت:ک ک-ميليونهاک کازک کاينک کچيزهایک ککوچولويیک ککهک کپارهایک کوقتهاک کتوک کهواک کديده
میشود.
-مگس؟
-نه بابا. اين چيزهای کوچولوی براق.
-زنبور عسل؟
-نه بابا! همين چيزهای کوچولوی طليی که ِِنگارها را به عالم هپروت میبرد. گيرم من شخصا آدمی هستم جدی که وقتم را صرف
ول
خيالبافی نمیکنم.
-آها، ستاره؟
-خودش است: ستاره.
-خب پانصد ميليون ستاره به چه دردت میخورد؟
-پانصدکک ککوکک ککيککک ککميليونکک ککوکک ککششصدکک ککوکک ککبيستکک ککوکک ککدوکک ککهزارکک ککوکک ککهفتصدکک ککوکک ککسیکک ککوکک ککيکی.کک ککمنکک ککجدّمکک ککوکک ککدقيق.
ي
-خب، به چه دردت میخورند؟